سقراط: به نظر می رسد برای وصف عشق، همه خوبی هایی که بر ذهن می گذرد
به آن نسبت می دهیم، خواه راست باشد یا دروغ. ظاهرا حقیقت داشتن مطلب اهمیت ندارد.
یعنی نخواسته ایم «حقیقت عشق» را بیان کنیم.
دیوتیما: منظورت از حقیقت عشق، عشق به چیزی است یا عشق به هیچ چیز؟
منظورم عشق به چیزی است؛همانگونه که پدر، پدر چیزی است و مادر، مادر
چیزی.
آری؛ پدر همیشه پدر پسر یا دختری است. اکنون مشخص شد عشق، عشق به چیزی
استو بگو که آیا عشق خواهان چیزی که به آن دلبسته است هست یا نه؟
البته، طالب است.
آیا عشق آنچه را طلب می کند دارد یا ندارد؟
به نظر می رسد که شاید ندارد.
آیا بهتر نیست که به جای شاید بگویی «مسلما»؟ عقیده من بر این است که
هر کسی خواهان چیزی است که آن را ندارد. اگر داشته باشد طلب کردن آن معنی ندارد.
این همیشه و همه جا و مسلما صحیح است. نظر تو چیست؟
با تو موافقم.
تو وقتی مثلا تندرستی داری، در این لحظه چه بخواهی چه نخواهی آن را
دارا هستی. آنچه می خواهی بقا و دوام این چیزهاست. آرزو داری آنچه اکنون داری در
آینده هم همان را داشته باشی. نظرت چیست؟
همین طور است.
پس کسی که آرزو دارد چیزی را که اکنون دارد در آینده نیز داشته باشد
باز آرزوی چیزی را دارد که اکنون فاقد آن است.
کاملا درست است.
حال برگردیم به موضوع مورد بحث. عشق همیشه به چیزی تعلق دارد؛ به چیزی
که عاشق فاقد آن است و اشتیاق آن را دارد. آیا قبول داری که عشق با آنچه ناموزون و
ناهنجار است دشمن است؟ می پذیری که عشق به آنچه زشت است تعلق خاطر ندارد؟
آری، عشق تعلقش به زیبایی است.
ما هم عقیده شدیم که شخص، عاشق چیزی می شود که فاقد آن است و ندارد.
بله.
پس می توان نتیجه گرفت که عشق زیبایی ندارد.
جالب است. همین طور است.
با توجه به این نتیجه گیری؛ آیا تو چیزی را که فاقد زیبایی است، زیبا
می خوانی؟
نه. قبلا فکر می کردم عشق زیباست. حالا فهمیدم اینگونه نیست.
آیا خوبی و زیبایی یکی هستند یا نه؟
یکی هستند.
پس عشق که فاقد زیبایی است فاقد خوبی هم هست.
از عهده ی مخالفت با تو برنمی آیم. هر چه می گویی همان باشد.
بگو از عهده ی رد حقیقت بر نمی آیم.
آیا تو می گویی عشق بدی و زشتی است؟
ساکت باش! مگر لازم است آنچه زیبا نیست زشت باشد؟ مگر نمی بینی که میان
خردمندی و نادانی مرحله ی دیگری هم هست؟
آن مرحله کدام است؟
اعتقاد صحیحی که نتواند منطق خود را بیان کند خردمندی نیست، اما چون
معرفت به حقیقت است، نادانی هم هست؛ مرحله ای است بین این دو.
راست است.
پس اصرار نداشته باش ثابت کنی که هر چه زیبا نیست لازم است زشت باشد.
اما همه مردمان عشق را خدای بزرگی می دانند.
ای سقراط! چگونه ممکن است همه ی مردمان عشق را خدای بزرگی بدانند، حال
آنکه بعضی از آنها به خدایی عشق اعتقادی ندارند؟
این دسته از مردم کیانند؟
من و تو دو تن از آنهاییم.
این چگونه ممکن است؟
بسیار ساده است. تو خود اعتراف داری که خدایان خوشبختند و زیبا. آیا
جرئت داری بگویی خدایی هست که چنین نیست؟
نه.
منظورت از خوشبخت کسی است که مالک خوبی ها و زیبایی هاست؟
آری.
تو خودت اعتراف کردی که عشق چون فاقد خوبی و زیبایی است. خواهان آن
است.
بله.
کسی که از خوبی و زیبایی بهره نداردچگونه ممکن است خوب و زیبا باشد؟
البته غیرممکن است و می بینی تو خود منکر خدایی عشقی.
پس عشق چیست؟ آیا او هم از موجودات فانی است؟
نه، چنان که به تو نشان دادم. چیزی است بین موجودات فانی و خدایان. عشق
روحی است که رابط و واسطه بین خدا و آدمیان است.
نیروی این عشق چیست؟
دعاها و نیازهای مردمان را او به درگاه خداوند می برد و فرمان خدا و
الطاف او را به مردم می رساند. عشق میانجی بین خدا و مردم است. به هنر اوست که
جدایی میان خدا و آدمی از میان می رود و از برکت اوست که جهان پیوسته است.
سود عشق برای مردمان چیست؟
عشق به زیبایی دل می بندد و طالب آن است. اما نتیجه طلب زیبایی کدام
منظور غایی است؟
دارا شدن آن.
پاسخ تو پرسش دیگری را ایجاب می کند که مالک زیبایی شدن چه سودی دارد؟
جوابی ندارم.
بگذار به جای کلمه «زیبایی» کلمه «خیر» را به کار ببرم و همان پرسش را
تکرار کنم. کسی که عاشق است، عاشق خیر است. از این عشق چه میخواهد؟
می خواهد مالک خیر شود.
وقتی مالک خیر شد، از آن چه بهره ای می برد؟
پاسخ این پرسش آسان است. منظور تملک شخص از تملک خیر کسب خوشبختی است.
آری. دیگر لازم نیست بپرسم چرا مردم خوشبختی را طالبند، چون جواب نهایی
و قاطع است. آیا این اشتیاق در همه مردمان هست و همه طالب خیر خویشند یا تنها بعضی
در این طلبند؟
میل به خوشبختی در همه هست.
ای سقراط! پس چرا همه ی مردمان عاشق نیستند؟
در عجبم که چرا چنین است.
علت فقط این است که ما یک جزء عشق را جدا کرده ایم و به آن نام کلی عشق
داده ایم و اجزای دیگرش را با نام های دیگر می خوانیم.
نمی فهمم.
می توان گفت هر شوقی برای رسیدن به خوبی و خوشبختی عشق است. اما کسانی
که از راه های دیگر به سوی این منظور می روند عاشق خوانده نمی شوند. خواه از راه
گرد کردن مال باشد یا ورزش و یا کسب معرفت وکمال. ما به اشتباه، تنها به کسی عاشق
می گوییم که از یک راه بخصوص برود.
جالب است!
آری و می شنوی که دیگران می گویند عاشقان دنبال نیمه ی دیگر خود می
گردند اما من می گویم عاشقان نه دنبال نیمه دیگر خود می گردند و نه دنبال همه ی
خود. مگر اینکه این نیمه و این همه، خوب و نیکو باشد.، والا همه می دانیم که حتی
دست و پا وقتی فاسد شد، آن را می برند و به دور می اندازند. مردم صرفا آنچه را
دارند به علت اینکه مال آنهاست خوب نمی شمارند. همه مردمان طالب خوبی اند. عقیده
تو چیست؟
به همین منوال است.
مردم طالبتملک خوبی هستند؛ تملک پایدار و همیشگی. پس می توانیم بگوییم
عشق اشتیاق دارا شدنِ خوبی است برای همیشه.
درست است.
اگر این حقیقت عشق است. بگو ببینم چگونه به دنبال منظور خود می رود؟
آنان که در جنب و جوش عشقند چه می کنند و چه می خواهند؟
تو خود بگو! من آمده ام از تو یاد بگیرم.
به تو خواهم آموخت. غایت و منظور جنب و جوش عشق در «زایندگی در زیبایی»
است.
توضیح بده.
تن و جانِ مردمان زاینده است. در سنِ معینی طبع انسان میل به تولید مثل
دارد. چون بارور شدن و زاییدن، جاودان ساختن موجود فانی است و این امر ممکن نیست
مگر در هماهنگی. همواره هماهنگی و سازگاری زیباست. ای سقراط! حیات فانی، بقای خود
را به این طریق تضمین می کند. بشر برای جاودان ساختن خویش، از راه دیگری هم دست به
کار شده. مردم کارهای بزرگ می کنند و هر چه بزرگ تر باشند کارهای بزرگ تر، به این
امید که آوازه ی نیکمردی آنان به جا بماند و نامشان جاویدان گردد. زیرا جاوید
ماندن آرزوی همه ی مردمان است. شرح تکاپوی انسان برای دستیابی به عشق از راه های
دیگر مثل گرد کردن مال و... را به ذهن پویای تو می سپارم.
ای دیوتیمای دانشمند! بگذار نتیجه درس عشق را که به من آموختی باز
گویم: انسان به صورتی زیبا دل می بندد. اگر راه را
درست برود، از این دلبستگی افکار خوب و زیبا برایش پدید می آید. سپس پی می برد
زیبایی یک تن مانند زیبایی تن دیگر است. از این رو، دلبسته ی زیبایی تن به طور کلی
می شود، زیرا نادان است اگر نتواند ببیند زیبایی در هر اندامی که باشد در اصل یکی
است. چون به این مرحله رسید، از شدت عشقی که به یک اندام داشت کاسته می شود. آنگاه
درک می کند زیبایی جان برتر از زیبایی تن است. به این سبب، اگر به جانی با فضیلت
برخورد کند که حتی از زیبایی صورت بهره اش کم بود، به او دل می بندد. سپس به افکار
زیبا و خوب رهنمون می شود که به پرورش و تربیت جان می انجامد. با تامل به درک زیبایی
قوانین و سازمان های اجتماع می رسد. متوجه علوم می شود و زیبایی را در آنها در می
یابد. با دوری از کوته بینی به سوی دریای پهناور زیبایی کشیده می شود و مفاهیم و
اندیشه های زیبا و فاخر می آفریند. تا اینکه به او موهبت درک معرفت واحد اعطا می
شود که آن معرفت به تمام زیبایی های جهان است. این زیبایی پاینده است. چنین نیست
که از یک لحاظ زیبا باشد و از لحاظ دیگر نه. چنین نیست که به چشم یکی زیبا باشد و
به چشم دیگری زیبا نیاید. صفا و خلوص این زیبایی بی نظیر است. این هنگام است که
چنین انسانی با پرهیزگاری، دوست و هم صحبت خداوند شده و به جاودانگی رسیده است.